مرور کتاب شناخت طبیعت انسان از آلفرد آدلر

احساس تعاون تنها معیاری است که به کمک آن می‌توانیم پدیده‌ی زندگی روانی را به‌طور مؤثری ارزیابی کنیم. وقتی می‌فهمیم که فرد چگونه در مقابل جامعه می‌ایستد، چگونه همنوع‌جویی خود را بیان می‌کند و چگونه موجودیت خود را مثمر ثمر و حیاتی می‌سازد، برای روح نقشی انعطاف‌پذیر قائل می‌شویم.

ضلع سوم مثلث

آلفرد آدلر، تو حومه‌ی وینِ اتریش به دنیا اومد. همواره در معرض حسادت‌های برادر بزرگترش بود، از سمت مادر طرد شده بود و مثل یونگ هیچ‌وقت رنگی از عقده‌ی ادیپ تو زندگیش ندید. همیشه فکر می‌کرد موجود زشت و کوچک‌اندامیه. تا چهارسالگی راشیتیسم داشت و نمی‌تونست عین آدم راه بره، بعد هم به خاطر ذات‌الرّیه تا دم مرگ پیش رفت و پزشکشم ازش قطع امید کرد. بهبود پیدا کرد و متأثر ازین قضیه تصمیم گرفت پزشک بشه. اما دانش‌آموز خیلی ضعیفی بود، جوری که معلمش به پدرش می‌گه کفاشی تنها شغل مناسب برای آقازاده‌تونه. با این حال آلفرد با حمایت پدر و تلاش خودش راهشو به سمت پزشکی باز می‌کنه و تو منطقه‌ی فقیرنشین وین مشغول طبابت می‌شه. بعدها «جلسات چهارشنبه‌شب» رو با زیگموند فروید راه می‌اندازه که درنهایت منجر به تشکیل نهضت روانکاوی و تأسیس مجمع روانشناسی وین می‌شه و خودش هم ریاستش رو برعهده می‌گیره.
آدلر از ابتدا نه به رانه‌ی جنسی اهمیت می‌داد و نه اعتقادی به عقده‌ی ادیپ داشت، درکش از شخصیت انسان هم برخلاف فروید، یه مدل یکپارچه و غایت‌نگر بود. ازینا گذشته، انسان برای آدلر یه موجود سربسته و جزیره‌مانند نبود که صرفاً تحت کنترل غرایزش باشه، بلکه اون رو در تقابل و ارتباطش با جامعه تعریف می‌کرد. بعداً آدلر از فروید جدا شد و مکتب «روانشناسی فردی» رو تأسیس کرد. فروید گفت که آدلر نابهنجار و دیوانه‌ی شهرته، آدلر هم ازون‌ور فروید رو کلاهبردار و روانکاویش رو کثیف خطاب کرد.

اول

آدلر تو مرحله‌ی اول فکری، توجهش به نقص عضو و ناتوانی‌های جسمی جلب شد. اومد کودکان و بزرگسالانی رو مورد بررسی قرار داد که در عین داشتن حقارت عضوی، به موفقیت و پیشرفت چشمگیری تو زندگی دست پیدا کرده بودن، درحالی که عده‌ی زیادی از همین معلولین تو ناتوانی و بیچارگی دست و پا می‌زدن. فهمید که اینا درواقع نقیصه‌هاشون رو طی فرایندهای روانی به دستاوردهای جبرانی تبدیل کردن.

دوم

تو مرحله‌ی دوم، آدلر فهمید که نه فقط معلولای جسمی بلکه هر انسانی به لحاظ ذهنی گرفتار «احساس حقارت»ـه. اینو اول بگیم که آدلر تحت تأثیر هانس وایهینگر، فیلسوف آلمانی و کانتی بود؛ این آقا می‌گفت که رسیدن به حقیقتِ جهان برای آدمیزاد غیرممکنه، چرا که ذهن بشر در ادراک جهان محدودیت داره. درنتیجه هرکدوم از ما یک «فیکشن» یا داستان برای خودش از دنیا می‌سازه، «گویی که» این داستان حقیقت محضه؛ این فیکشن همیشه پاره‌ای حقیقته و پاره‌ای روایت ساختگی و خیالی. آدلر میاد این ایده رو تو بستر روانشناسیِ اجتماعی خودش قالب می‌کنه؛ می‌گه که هر کودک در بدو تولد به‌خاطر ضعف و وابستگی خودش به انسان‌های بالغ دچار احساس حقارت می‌شه. آدلر به وجود نیروی «خودتعالی‌بخش» در انسان [و باقی جانداران] معتقده که درهمه‌حال به سمت رشد و شکوفایی حرکت می‌کنه [که احتمالاً تعبیری از اراده‌ی معطوف به قدرت نیچه‌ست]. حالا این نیرو، کودک حقیر رو وادار می‌کنه تا برای جبران حقارت، بیاد یه «سبک زندگی» [فیکشن] برای خودش بسازه و دست به تفسیر بزنه. این سبک زندگی همون درک کلّی فرد از ماهیّت و ارزش خود و دیگری، نوع برقراری ارتباط با اجتماع، شیوه‌های رویارویی با موقعیت‌های زندگی(نحوه‌ی عمل) و هدف‌گذاری نهایی فرد رو بیان می‌کنه. مشابه فیکشن، دو بخش داره: «عرف عام» که به‌معنای درک متقابل و مشترکی از واقعیت روابط اجتماعی با دیگر افراد جامعه‌ست، و «منطق خصوصی» که فرد به کمکش بخش ساختگی و ناسازگار سبک زندگی رو توضیح می‌ده و اغلب هم به وسیله‌ی عرف عام قضاوت می‌شه. سبک زندگی در کشمکش‌ها و پویایی کوچکترین نوع جامعه _یعنی خانواده_ مورد آزمون و خطا قرار می‌گیره و به‌تدریج شکل پیدا می‌کنه. علاوه بر پدر و مادر که با رویکردهای مختلفی مثل نازپروردگی یا طرد کردن به حقارت کودک پاسخ می‌دن، جایگاه رقابتی خود کودک درمیان خواهر برادرا هم نقش مهمی بازی می‌کنه؛ فرزند ارشد اغلب ثبات بیشتری داره و درجستجوی حفظ قدرت و سلطه گام برمی‌داره، از طرفی فرزند ته‌تغاری اغلب سرکش‌تر و یا درتلاش برای جلب توجهه. ممکنه دختر ارشدی در خانواده‌ی پسردوست، با ورود پسر کوچکتر دچار حقارت و حسادت شدیدی بشه و یا تنها پسر خانواده درکنار چندین خواهر خودش احساس بیگانگی و طردشدگی کنه. فرزندِ تک هم معمولا به‌واسطه‌ی توجه بیش از حد والدین، فردی وابسته و ناتوان از حل مشکلات بار میاد. گاهی هم سیستم ائتلاف و دشمن پدیدار میشه و مثلاً چند هم‌شیر علیه کودک، یا مادر و فرزند کوچک علیه پدر و فرزند بزرگ با هم متحد میشن.
کودک با ورود به جامعه‌ی بزرگتر، همون سبک زندگی رو مثل عینکی به چشمش می‌زنه و بروی انسان‌ها و دنیای اطرافش فرافکنی میکنه و برمبنای اون دست به هدف‌گذاری، حرکت و عمل می‌زنه. آدلر گفت که اگر این سبک زندگی و فرایند عمودی به شکل سالمی فرد رو از حقارت به برتری برسونه و موجب پیشرفت شخصی بشه، فرد شخصیت سالمی داره.

سوم

تو مرحله‌ی سوم آدلر این نیچه‌بازیا رو کنار می‌ذاره؛ می‌گه که این حرکت به سمت برتری و بالادستی، حتی اگه شکل قدرت‌طلبانه و یا انزواطلبانه [به‌صورت عقده‌ی حقارت] هم پیدا نکنه و در فضای رقابتی سالم پدیدار بشه، بازم مشکلش اینه که فرد رو از جامعه جدا و درتقابل باهاش نگه می‌داره. اینجا آدلر با پشتوانه‌ی تکاملی و علاقه‌ی سوسیالیستی‌ش، اعلام می‌کنه که حس تعلق به جامعه و همبستگی اجتماعی از بزرگترین و اساسی‌ترین نیازهای انسانه و فرایند پیشرفت باید از عمودی به افقی تغییر کنه. درنتیجه بهترین سبک زندگی برای انسان، اونیه که در فرد «علاقه‌ی اجتماعی» [احساس تعاون] و برابری انسانی ایجاد کنه؛ وقتی فرد خودش رو جزوی از اجتماع بدونه و هدفش کمک به جامعه‌ی بشری باشه، از «شهامت» برخوردار می‌شه، ینی بدون نگرانی از اعتبار و ارزش شخصی به دنبال آزمودن چیزهای نو، حل مسئله و تعامل اجتماعی و کار دسته‌جمعی می‌ره. ویژگی علاقه‌ی اجتماعی اینه که عمل و عامل رو از هم تفکیک می‌کنه؛ کسی که دغدغه‌ی جمعی داره و از خودمحوری فراتر رفته، اشتباهات رو به خودش نمی‌گیره و سعی می‌کنه با درس گرفتن ازشون، به دنبال حل چالش از راه‌های جدیدی باشه. اعتماد به نفسش رو تو شرایط دشوار حفظ می‌کنه و همینطور شهامت نه گفتن بدست میاره. این فرد احساس حقارتش رو با علاقه‌ی اجتماعی جبران می‌کنه و از کمک به به‌روزی جامعه‌ی بشری، به حس قدرت دست پیدا می‌کنه.

اعتبار علمی

تحقیقات علمی از میزان «عصیانگری» بالاتر توی فرزندان ته‌تغاری و میزان پایین‌تر توی فرزندان ارشد پشتیبانی کردن، اما درمورد ارتباط بین مرتبه‌ی هم‌شیرگی و سایر ویژگی‌های شخصیتی نتایج ضد و نقیضی به بار آوردن و درمجموع تأییدی به‌همراه نداشتن. از طرفی، مشخص شده که فرزندان ارشد عموماً از بهره‌ی هوشی اندکی بالاتر نسبت به سایر فرزندان برخوردارن و این اختلاف رو اینجوری تفسیر کردن که احتمالاً فرزندان اول [نسبت به باقی فرزندان] توجه و تحریک شناختیِ بیشتری از والدینشون در طول رشد دریافت می‌کنن.

یکی دیگه از پژوهش‌های انجام شده روی نظرات آدلر، بررسی تفاوت بین عزت‌نفس بالا و خودشیفتگیه؛ آدلر معتقد بود که وجود «تعاون اجتماعی» بالا در افراد نشونه‌ی عزت‌نفس زیاد، و وجود «قدرت‌طلبی و برتری‌جویی» بالا نشونه‌ی خودشیفتگی زیاده. تو یه آزمایش، باورهای هسته‌ای افرادِ با عزت‌نفس بالا و خودشیفتگی بالا رو تعیین کردن و نتیجه‌ی نهایی از ادعای آدلر حمایت می‌کرد.

 احساس تعاون محض است. هر وقت فردی همدردی می‌کند، احساس تعاون او به‌طور کامل رشد کرده است.؛ چرا که می‌توان قضاوت کرد فرد چقدر می‌تواند خود را همانند همنوعش سازد.

تمرین در خانه

تو روان‌درمانی آدلری یه تکنیک هست به اسم «فرافکنی خاطرات اولیه»؛ موضوع اینجاست که ما به‌واسطه‌ی سبک زندگی خاص خودمون، تو یادآوری خاطرات اولیه‌ی کودکی انتخابی عمل می‌کنیم تا مجدداً سبک زندگی‌مون رو توجیه و تقویت کنیم [بنابر دیدگاه آدلر، این اتفاق تو رؤیاهامونم می‌افته]. مثلاً کسی که باور داره زندگی شدیداً ناعادلانه و غیرقابل اعتماده و همیشه خودش رو قربانی دسیسه و کاستی دیگران می‌دونه، هدف نهاییش تحقیر بقیه و نشون دادن بی‌انصافی دیگرانه. همچین شخصی، خاطره‌ای رو که توش کودکی کارآمد دربین آدمای مهربون و یاری‌رسان تصویر شده رو به‌راحتی به یاد نمیاره؛ ولی خاطره‌ای که غیرقابل اعتماد بودن بقیه و فریب خوردن شخص رو تصویر می‌کنه رو راحت و شفاف یادآوری می‌کنه. حتی تو یکی از پژوهش‌ها با جمع‌آوری خاطرات اولیه‌ی شرکت‌کننده‌ها و علایق شغلی‌شون بر اساس مدل «تیپ‌بندی علایق شغلی هالند»، رابطه‌ی پیش‌بینِ مثبتی بین خاطرات اولیه و انتخاب شغل مناسب به‌دست اومد و این حرف آدلر تأیید شد که می‌گفت «خاطرات اوایل کودکی، قاطعانه بهمون نشون می‌ده که فرد پیوسته خودش رو برای چه کاری آماده می‌کرده.» توجه به رؤیاها و خاطرات اولیه‌ی کودکی، می‌تونه تمرین جالبی برای تشخیص سبک زندگی باشه.


لینک‌های دسترسی به پادکست:
https://gavaznpodcast.com/links

مرور کتاب شناخت طبیعت انسان از آلفرد آدلر
برچسب گذاری شده در:                     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.