
یک «رفتار متقابل» عبارت است از انگیزهای از طرف یک شخص و پاسخی بر آن انگیزه از طرف شخص دیگر، بهطوری که آن پاسخ به نوبهی خود انگیزهای برای شخص اول میشود تا به آن پاسخ دهد. هدف از تجزیه و تحلیل آن است که کشف کنیم کدام جنبه از شخصیت _«والد»، «بالغ»، یا «کودک»_ عامل این انگیزه یا پاسخ است.
اول
اینجوری شد که فروید اومد واسه ساختار شخصیت، یه مدل سهگانه ارائه داد: اید(نهاد) که محل غرایز و منبع انرژی روانیه؛ هدف نهاییش رها کردن فرد از تنشها و هیجانات ناشی از تحریکه، درنتیجه دو حس بنیادی ناراحتی و لذت رو تجربه میکنه. بعدی ایگو(من)ـه که بخش اجرایی و واقعگرای شخصیت محسوب میشه؛ مسئولیت تعامل با دنیای خارج _بهنفع تمامیت شخصیت و نیازهاش_ رو داره و فعالیت اید و سوپرایگو رو هم کنترل میکنه. آخری هم سوپرایگو(فرامن) هست که شاخهی اخلاقی و قضائی محسوب میشه و نمایندهی آرمانهاست. این بخش درنتیجهی درونی کردن معیارهای والدین در زمینهی اعمال پسندیده و گناه شکل میگیره. این سه بخش پیوسته در حال ارتباط و داد و ستدن؛ هرچی تعارض بینشون کمتر باشه، فرد شخصیت سالمتری داره و هرقدر تعارضات زیاد بشه، شخص به نِوروز نزدیکتره.
دوم
آدلر گفت که نخستین نیاز هر انسان، نیاز به احساس تعلّق داشتن و برخورداری از جایگاه اجتماعیه. این حس تعلق تو دوران کودکی و در کوچکترین نوع جامعه، یعنی خونواده بهوجود میاد و بعدها به جوامع بزرگتر تعمیم داده میشه. اگر این حس تعلق پدیدار نشه، شخص دچار احساس حقارت میشه و بهجای رسیدن به جایگاه برابر اجتماعی، بهدنبال جبران و حس برتری به راه میافته. این حس تعلق به هر شکل و نحوی که پدیدار بشه درواقع «سبک زندگی» نهایی فرد رو میسازه؛ ینی یه وضعیت یا طرحوارهی اولیه که مشخصکنندهی نگاه فرد به دنیا، نوع برقراری ارتباطش با محیط، هدف نهایی زندگی و نحوهی رویارویی با موقعیتهای زندگی(شیوهی عمل) هست. آدلر برای رسیدن به شخصیت سالم، علاقهی اجتماعی رو تعریف کرد؛ ینی کسی که باور داره متعلق به اجتماعه و هدف زندگیش کمک به جامعهی بشریه. این فرد دربارهی ارزش انسانی خودش شکی نداره، به دنبال آزمودن چیزهای جدید و حل مسئلهست، درمواجهه با موقعیتهای دشوار زندگی سنجیده و فعالانه عمل میکنه و درحقیقت از کمک به دیگران، به حس قدرت دست پیدا میکنه.
تراکُنشکاوی
تو دههی شصت میلادی، روانپزشک کانادایی به نام اریک برن که درسخوندهی مکتب فروید بود، نظریهی تحلیل رفتار متقابل رو ارائه کرد. این نظریه درواقع ترکیبی از مدل شخصیتی فرویدی و آدلریه که با دادهها و مطالعات عصبشناختی _که البته ناکافیان_ تقویت شده و با کمی خلاقیت، در بطن روابط بینفردی و روزمرهی آدما به کاوش انگیزههای ناخودآگاه میپردازه.
تو هرلحظه سهتا ضمیر از درون آدم صحبت میکنن و کنترل رو بهدست میگیرن: کودک(اید)، بالغ(ایگو) و والد(سوپرایگو). این وسط سه کارکرد مغز تو شکلگیری و تکامل این ضمایر دخیلان: ضبط کردن، یادآوری کردن و دوباره زنده کردن. درواقع کودک و والد، مجموعهی خاطرات و تجاربیان که هرکس تو دوران طفولیتش به شکل درونی و بیرونی ضبط کرده. اگرچه این تجارب شاید به خوبی یادآوری نشن، اما بهلحاظ احساسی میتونن دوباره زنده بشن و کنترل شخص رو دردست بگیرن.
به پیروی از آدلر، اینجا هم ما با روابط قدرت کودک با اطرافیانش طرفیم؛ وضعیت اساسی کودک در مواجهه با افراد بالغ، وضعیت «من خوب نیستم، تو خوبی»ـه. این، نتیجهگیری منطقی نوزاد در مواجهه با بالغیه که واسه کسب نوازش، بهش نیازمنده و درحقیقت وضع ثابت درصد کثیری از کودکان و بدنبالش ما بزرگسالهاست. بهجز این وضعیت، دو وضعیت فاجعهآور دیگه هم تو اقلیت کودکانی که بهطور مداوم درمعرض تجربههای تلخ و دردناکان پیش میاد: «من خوب نیستم، تو خوب نیستی»، که نتیجهگیری کودکیه که از نوازش محروم شده و بهحال خود طرد و رها شده. این کودک رشد بالغاش متوقف میشه، دیگه به زندگی اهمیتی نمیده و یک حالت درخودماندگی و قهقرایی به خودش میگیره (آدلر در توصیف این وضعیت از اصطلاح عقدهی حقارت استفاده میکنه). یکی از مصداقهای این وضعیت، اوتیسمه. حالت بعدی، «من خوب هستم، تو خوب نیستی»ـه؛ این، نتیجهگیری کودک کتکخوردهست، طفلی که اگرچه از نوازش برخوردار بوده، اما بهشدت و پیدرپی مورد ضرب و شتم والدین هم قرار میگیره و مثل سگ زخمی، بهگوشهای پناه میبره تا زخماشو بلیسه و ترمیم پیدا کنه. اینجا کودک میفهمه که تو این دنیا فقط به کمک خودش میتونه زنده بمونه، اما نفرتی که نسبت به والدین و بعدتر تمام انسانها پیدا میکنه، وادارش میکنه که متقابلا ضربه بزنه. این، وضعیت خیلی از جنایتکارهاست. حالا وضعیت آخر، وضعیت «من خوبم، تو خوبی»ـه؛ تو این وضعیت، اصطلاحاً بالغ از چنگ کودک و والد آزاد شده. اگرچه کودک و والد کماکان قابلیت ابراز دارن اما کنترل اوضاع همچنان دست بالغ باقی میمونه و به اعمال کودک و والد نظارت داره. این حالت ایدهآل شخصیت سالمه و درواقع وضعیتیه که هیچ کودکی ازش برخوردار نیست. اکتسابیه و هرکس باید برای رسیدن بهش تلاش کنه.
نوازش
خب، حالا ترکیب وضعیت اساسی هر شخص و ساختار سهگانهی ضمایرش توی رفتار متقابل نمود زیادی پیدا میکنه. بِرن گفت همونطور که نوزادان واسه حفظ سلامت روانیشون به نوازش و لمس نیاز دارن، بزرگسالا هم همونقدر درطلب نوازشان، البته به شکلی نمادینتر. پس «نوازش» انگیزهی اولیهی ما تو رفتار متقابله. رفتارهای متقابل انسانی به طور کلی ۶ نوع هستن: کنارهگیریها، مراسم، فعالیتها، وقتگذرانیها، بازیها و صمیمیت. از بین انواع رفتارها، بازیها اغلب میتونن شکل مخرّبی پیدا کنن و از اهمیت قابل توجهی برخوردارن؛ بازی درواقع یک سری رفتار متقابل تکرارشوندهست که حالتی نمایشی داره و درجهت ارضای محرکهای پنهانی (عمدتاً نوازش) شکل میگیره. درواقع اینجا فعل مدنظر، بازی کردن نیست بلکه بازی درآوردنه!
یکی از بازیهای رایج، «چرا فلان کارو نمیکنی _آره، اما» هست که نمونهش به شکل زیره:
دختر اولی: من انقدر ساده و بدترکیبم که شوهر موهر خبری نیس.
دختر دومی: چرا نمیری یکی ازین سالنهای زیبایی و یه آرایش موی جدیدی…
اولی: آره ولی این کارا مگه کم خرج داره؟
دومی: خب چرا یکی ازین ژورنالهای آموزشی نمیگیری که خودت بتونی انجامش بدی؟
اولی: آره اما فایده نداشت. موهای من خیلی نرمه، هیچی به خودش نمیگیره.
دومی: خب چرا…
اولی: آره اما…
این بازی همینطور ادامه پیدا میکنه و اولی با رد پیشنهاد به نقطهی آغازین برمیگرده تا وضعیت «من خوب نیستم» رو تثبیت کنه و توجه دیگری رم به خودش جلب کنه. بِرن کتاب بازی ها رو به تشریح و توصیف انواع بازیها اختصاص میده.
در عمل
درنهایت اینکه درمان تحلیل رفتار متقابل واسه بهبود و پیشرفت، بیشتر رویکردی بینشگرا داره؛ میگه که اول باید این مدلسازی کودک، بالغ و والد رو یاد بگیری تا هروقت هرکدومشون کنترل خودت یا طرف مقابلت رو بهدست گرفتن سریعاً بتونی تشخیص بدی، با چهار وضعیت آشنایی پیدا کنی و بعد بیای به رفتارهای خودت و دیگران _مخصوصاً در قالب بازیها_ برچسب بزنی و نامگذاریشون کنی. با افزایش هشیاری درمورد تعاملات حالتهای سهگانهی ایگو (کودک، بالغ و والد) و البته بازیهای ناکارآمدی که برای تبادل نوازش انجام میدی، میتونی کمکم بالغ خودت رو تقویت کنی و به «وضعیت آخر» دست پیدا کنی.
بهترین فرم اجرای این نظریه در قالب گروهدرمانیه؛ گروهی متشکل از ۸ مراجع، یک بار در هفته به مدت ۲ ساعت جلسهی درمانی تشکیل میدن و طوری روبهروی هم میشینن که بتونن سرنخهای بدنی همدیگه رو برای تعیین حالتهای ایگو بهراحتی تشخیص بدن. کل جلسه برای انجام دادن تحلیلهای ساختاری بیشتر در قالب ویدیو ضبط میشه و از تخته وایتبورد هم برای ترسیم دیاگرامهای تحلیلی مختلف در حین جلسه استفاده میشه. اریک برن فرم کلاسیک و طولانیمدت تی.اِی رو اجرا میکرد که همزمان از آموزش روانی، رواندرمانی فردی و رواندرمانی گروهی تشکیل میشد و چندین سال طول میکشید. اما امروزه فرم کوتاهمدت رو ترجیح میدن و از تکنیکهای مدلهای درمانی دیگه هم بهصورت ادغامی استفاده میکنن.
دربارهی کتاب(ها)
کتاب خیلی خوشخوان و در عین حال مفصلیه. کتب روانشناسی بیشتر رو دو شق حرکت میکنن: یا زرد میشن و بدون یه مدلسازی درست و محکم شروع به حرف زدن از روی شکم میکنن، یا هم اینکه انقدر تو نظریات و مطالعات علمی دستوپا میزنن که آخر ارتباطشون رو با واقعیت و کارکردهای عملی در زندگی از دست میدن. توماس هریس با ارفاق تونسته خودشو رو شق سوم حفظ کنه و درکنار بحثهای تئوری، با زبان سادهی خودش رویکردی عملگرایانه هم داشته باشه. این کتاب بیشتر رو تئوری کار کرده؛ نیمهی اول به معرفی نظریه میپردازه و نیمهی دوم میاد این نظریه رو در انواع روابطی مثل زوجین، کودک-والدین، نوجوان-والدین و… بررسی میکنه. جلد دوم، ینی ماندن در وضعیت آخر که ۱۶ سال بعد نوشته شده، بیشتر به تکنیکها و جنبههای عملی و ذکر مثال تمرکز کرده. برای خوندن، نیاز آنچنانی به دونستن ایدههای فروید و آدلر نیست، اما بهتره که همراهش کتاب بازیها از اریک بِرن خونده بشه. ترجمهی خیلی خوبی هم داره. ایراد بزرگش تعمیم بیجاییه که هریس اواخر کتاب دچارش میشه و تا جایی پیش میره که اعلام میکنه یادگیری این سیستم توسط سیاستمدارها، میتونه حتی روابط بینالملل رو هم بهطرز قابل توجهی بهبود بده!
لینکهای دسترسی به پادکست:
https://gavaznpodcast.com/links