S01 E02- پرسه‌های فلسفی(1)‎
S01 E02- پرسه‌های فلسفی(1)‎
/


اما انسانهای مغرور در پس مقامهای ناچیز و گذرا، در حالی که ازون چیزی که اطمینان دارن ناآگاهن و، روحشون شکننده است، مثل میمون خشمگینی در حضور خدای بزرگ چنان سرگرم بازیهای بوالهوسانه میشن که فرشته ها رو هم به گریه میندازن. _نقل‌قول از ویلیام شکسپیر، نمایشنامه نویس انگلیسی

سلام رفقا، به اپیزود دوم از اولین فصلِ پادکست گوزن خوش اومدین. من سهیل اشراق هستم، میزبان شما و گوینده‌ی این برنامه؛ اینجا هم پادکست گوزنه، جایی که توش قراره پازل شخصیت رو با شما حل کنم. برای رسیدن به این مقصود از علم روانشناسی کمک میگیرم و تو هر اپیزود سعی میکنم تا با استفاده از نظریه های مختلف، قطعه‌ی کوچیکی ازین جورچین رو سر جاش قرار بدم. پادکست گوزن جست و جویی برای یافتن پاسخ این سواله که: گوزن بودن یعنی چی و چطور میشه گوزن شد؟

توی اپیزود دوم، ما قراره یه سری مسایل فلسفی رو با هم بررسی کنیم و راه‌حلهای موجود رو براشون بهتر بشناسیم. اما ماجرای این اپیزود تو قسمت بعدی هم ادامه پیدا میکنه؛ اپیزود «پرسه‌های فلسفی» رو تو دو قسمت مجزا منتشر میکنم چون مبحث واقعا مفصله و تو یه قسمت جمع نمیشه. واسه همینم حتما یادتون نره که اپیزود دوم و اپیزود سوم که تحت عنوان پرسه‌های فلسفی پارت یک و پارت دو بیرون میاد رو حتما به ترتیب و پشت سر هم گوش کنید.

خب، تو سالهای 1870، رشته‌ی جدید روانشناسی هویت خودش رو رشد داد، ولی مدام گرفتار مسایلی پیچیده‌ای میشد. جالبه که محققان چند نسل بعد و حال حاضر روانشناسی هم همچنان دارن با این مسایل سروکله میزنن. اگه ما همین اول کار با این مسایل آشنایی پیدا کنیم و موضعمون رو درموردشون شفافتر و مشخصتر کنیم، مطالعه‌ی روانشناسی و تاریخش خیلی برامون معنادارتر و راحتتر میشه. پنج تا مسیله‌ی فلسفی مهم برامون مطرحه: اولی مسیله‌ی معرفت شناسیه؛ تو این بخش راجع به این صحبت میکنیم که معرفت شناسی چیه، چه روشهای معرفت شناسانه‌ای موجوده و اینکه وضعیت معرفت‌شناسی تو علم چجوریه. تو بخش دوم مسیله‌ی علیت رو وسط میاریم و بحث میکنیم که علیت چه نقشی تو تبیین پدیده‌ها بازی میکنه. تو بخش سوم مسیله‌ی اراده‌ی آزاد و جبرگرایی رو باز میکنیم، استدلالهای هر جبهه رو بررسی میکنیم و نقاط ضعف هر کدوم رو میسنجیم. تو بخش چهارم یکی از مسایل بغرنج و پیچیده‌ی روانشناسی به نام مسیله‌ی ذهن-بدن رو کندوکاو میکنیم تا ببینیم ذهن و بدن دقییقا چجوری با هم تعامل میکنن و رویکردهای مختلف به این مسیله چیه. در نهایت تو بخش آخر به مسیله‌ی توضیح میرسیم و میگیم که چه روشهایی برای توضیح و تبیین رویدادها تو علم رایجه و معایب هر روش چیه. خب آقا، از مقدمات بگذریم و برسیم به اصل مطلب.

مسیله‌ی اول ما، معرفت شناسیه (epistemology). اصطلاح معرفت شناسی از کلمه‌ی اپیستمه‌ی یونانی به معنای فهمیدن یا شناختن گرفته شده. معرفت شناسی شاخه‌ای از فلسفه‌س که دغدغه‌ش، بررسی نظریه‌های دانشه. تعجبی نداره که روانشناسا هم، کنجکاوی پایدار و دیرینه‌ای به مسایل معرفت‌شناسانه داشتن. مثلا، ژان پیاژه که تو جانورشناسی تعلیم دیده بود و واسه مطالعاتش درمورد رشد شناختی انسان مشهور شده، خودش رو یه زیست شناس یا روانشناس درنظر نمیگرفت. درعوض، پیاژه خودش رو دانش‌آموخته‌ی معرفت‌شناسی پیدایشی (genetic epistemology) معرفي ميكرد؛ رشته‌ای که روشهای حل‌مسیله رو به عنوان یه عملکرد شناختی مطالعه میکنه. به عنوان یه معرفت‌شناس پیدایشی، پیاژه توضیح داد که درک و فهم ما از دنیا و روشهای ما برای حل مسیله همراه با رشد و پختگی ما تکامل پیدا میکنه. ولی بیاید ببینیم از مسیله‌ی معرفت‌شناسی، کدوم جنبه‌هاش بیشتر از همه روانشناسا رو درگیرخودش کرده:

جنبه‌ی اول، دانش پیشینی (a priori knowledge) و دانش پسینیه (a posteriori knowledge). تو مطالعه‌ی تاریخ روانشناسی، ممکنه با این ایده مواجه بشیم که حقایق معینی بطور پیش‌فرض، پیشینی شناخته شدن. اصطلاح پیشینی (a priori) از عبارتی لاتین به معنای «مقدم بر چیزی بودن» گرفته شده. در مقابل، اصطلاح پسینی (a posteriori) هم به معنای متاخر بر چیزی بودنه. از زمان ایمانویل کانت، فیلسوف معروف آلمانی، پسینی به چیزی ارجاع داده میشه از تجربه استخراج میشه و یا پس از تجربه میاد، پیشینی هم به حقایق واضح و بدیهی گفته میشه که قبل از هر گونه تجربه‌ای موجودن. مثلا به این گزاره توجه کنیم: اگر a از b بزرگتر باشه، و b از c بزرگتر باشه، آنگاه a از c بزرگتره. خب میشه ادعا کرد که حقیقت این گزاره به صورت پیشینی شناخته میشه. البته اینو نمیشه انکار کرد که خود گزاره از طریق تجربه‌ی مطالعه به من منتقل شده و از طریق تجربه‌ی شنیدن گفتار من هم به شما منتقل شده. و اگر کتاب و پادکستی در کار نبود من و شما هم ازین گزاره مطلع نمیشدیم. ولی ما همچنان میتونیم ادعا کنیم که حقیقت روابط موجود بین a و b و c رو به صورت پیشینی و صرفا با اتکا به بینشهای فکریمون شناختیم. حالا این جمله رو درنظر بگیریم «ما نمیتوانیم همزمان هم وجود داشته باشیم و هم وجود نداشته اشیم». خب، براساس نظریه دانش پیشینی، هر کسی بلافاصله میتونه حقیقت این جمله‌ای که گفتم رو تشخیص بده. فلاسفه و روانشناسا با نقش حقایق پیشینی تو دانش انسان خیلی کلنجار رفتن. و مثل همیشه ادعاهای تندرو و شدید هم مسیله رو آشفته‌تر کردن. بعضی متفکرا حتی به این نقطه رسیدن که اصن کل دانش خیر و شر به صورت پیشینی فهمیده میشه. ازون طرف قضیه هم با استدلالهای مواجه میشیم که کل دانش رو صرفا وابسته به تجربه و دانش پسینی میدونن و کلا به دانش پیشینی اعتقادی ندارن. روانشناسا تمایل دارن بیشتر روی اهمیت تجربه به عنوان پایه و اساس دانش تاکید کنن. ولی اونا هم مثل فلاسفه همچنان با این مشاهده کلنجار میرن که یه سری روابط هستن که بدون یادگیری و تجربه‌ی قبلی قابل شناسایی‌ان.

جنبه‌ی دوم، ذات گرایی (nativism) دربرابر تجربه‌گراییه (empiricism). این جنبه شباهت نزدیکی به جنبه‌ی قبلی ینی دانش پیشینی و پسینی داره. ذات گرایی ادعا میکنه که برخی ادراکات که از لحظه‌ی تولد دریافت میشن، ذاتی و درونی‌ان و از ویژگیهای ساختاری دستگاه عصبی ناشی میشن. در مقابل، تجربه‌گرایی معتقده که تمامی ادراکات، آموخته شده و یا رشد پیدا کرده از تجربه هستن. مسیله‌ی ادراک عمق (depth perception) جدل بین ذاتگراها و تجربه‌گراها رو به خوبی نشون میده. ما این توانایی رو داریم تا دنیای خودمون رو در سه بعد مشاهده کنیم، اما آیا ما مشاهده‌ی عمق‌دار رو یاد میگیریم یا ادراک عمق یه توانایی ذاتی و طبیعی در ماست؟ یه پژوهش کلاسیک روانشناسی میگه که نوزادا تواناییهای ادراکی‌ای دارن که بنظر میاد از جایی آموخته نشدن. النور گیبسون و ریچارد واک، دو محقق روانشناسی، اومدن یه صخره‌ی دیداری ساختن که انتهاش به یه سرازیری یا دره ختم میشد. ولی سطح رویه‌ی این سرازیری یا دره رو با یه پل شیشه‌ای و شفاف پوشوندن. ینی به محض اینکه شخص از صخره عبور میکنه و وارد سرازیری میشه، به جای افتادن تو دره، همون مسیر صاف و مستقیم رو روی پل شیشه‌ای ادامه میده، در حالیکه میتونه دره‌ی زیر پاش رو مشاهده کنه. محققا متوجه شدن که بزغاله‌ها و جوجه‌هایی که فقط چند ساعت از تولدشون میگذره، عمق دره رو تشخیص میدن و از رفتن روی پل شیشه‌ای اجتناب میکنن. تو یه آزمایش دیگه، مکس ورتهایمر، از بنیانگذاران روانشناسی گشتالت، نشون داد که نوزادان انسان که فقط چند دقیقه از تولدشون گذشته، میتونن سرشون رو به سمت مسیر صدا حرکت بدن و منبع صدا رو مکانیابی کنن. سخت میشه چنین مشاهداتی رو به یادگیری و تجربه نسبت داد. تجربه‌گراها مجبورن برای توضیح اجتناب از سرازیری دیداری یا مکانیابی منبع صدا به یادگیری درون رحم مادر متوسل بشن، که خب، همچین توجیهی بنظر محال میاد.

جنبه‌ی سوم، غریزه (instinct) دربرابر یادگیریه (learning). این جنبه از مسیله‌ی معرفت‌شناسی تاریخ آشفته و متلاطمی تو دوران مدرن روانشناسی داشته. خیلی از روانشناسای اولیه بر نقش غریزه تو روانشناسی انسان و حیوان تاکید کردن. ویلیام مک‌دوگال، روانشناس مشهور، بهترین نمونه‌ی یه نظریه‌پرداز اولیه‌س که معتقد بود غریزه نقش مرکزی تو تو زندگی انسان داره. مک‌دوگال میگفت که غرایز به صورت رفتارهای متنوعی مثل کنجکاوی، نبرد، و یا رفتار مادرانه اعمال میشن. بعد از یه مدت، گروهی از روانشناسا که رفتارگرا نامیده میشدن، یادگیری رو جایگزین نظریه غریزه کردن. رفتارگرایی فرض میکنه که ما پرخاشگری، کنجکاوی و پدر و مادری کردن رو یاد میگیریم. تحقیقات رفتارگراها نشون داد که بعضی از رفتارهایی که قبلا غریزی فرض میشدن، در واقع بواسطه‌ی رشد و گسترش پیدا کردن. زینگ یانگ کو، روانشناس تجربی، نشون داد که حتی موش کشتن گربه‌ها هم خیلی بیشتر ازون چیزی که ما فکر میکنیم آموخته شده‌ست و آنچنان هم ذاتی گربه‌ها نیس. بسته به محیط پرورش، بچه گربه‌ها ممکنه به عنوان موش‌کش بزرگ بشن، اما ازون طرفم ممکنه با ترس از موش تربیت بشن و یا حتی بهشون بی‌اعتنا و مقاوم باشن. میشه گربه‌هایی بزرگ کرد که در آرامش و خوشی با موشها تو یه قفس مشترک زندگی کنن. زینگ یانگ کو نشون داد که تاریخ شرطی‌سازی بچه گربه‌ها، کلید فهم تعاملات آینده‌شون با موشهاست. تاکید زیاد یانگ کو بر یادگیری، اون رو به جایی رسوند که مقاله‌ای تحت عنوان «روانشناسی بدون وراثت» منتشر کرد. با اینکه رفتارگرایی اهمیت یادگیری رو به ما نشون داد، ولی نتونست نظریه‌ی غریزه رو از روانشناسی حذف کنه. مخصوصا که علاقه به این موضوع بعد از جنگ جهانی دوم دوباره افزایش پیدا کرد. کردارشناسهایی مثل کنراد لورنز و نیکولاس نیکوتینبرگن، و همچنین زیست‌جامعه‌شناسهایی مثل ادوارد اُ ویلسون بینشهای جدیدی به این حیطه اضافه کردن. کتاب پرفروش دزموند موریس جانورشناس، به نام میمون برهنه هم آگاهی عمومی رو به سمت نظریه‌ی غریزه جلب کرد.

بطور کلی اصطلاحاتی مثل پیشینی، ذات گرایی و غریزه به توانایی و ظرفیت ذاتی و درونی موجودات زنده اشاره دارن و تفاوتشون با هم دیگه، صرفا تو مقدار شناختیه که برای ما فراهم میکنن. مثلا دانش پیشینی خیلی شناختی‌تر از غریزه‌ایه که اتوماتیک و خودکار ظاهر میشه. یا یه توانایی ذاتی و درونی مثل مشاهده‌ی عمق‌دار هم بنظر کمتر از دانش پیشینی، شناختی محسوب میشه. این دانش پیشینیه که درنهایت به ما بینشهای فکری واقعی میده و روابط بنیادین رو مشخص و تفکیک میکنه. اصطلاحاتی مثل پسینی، تجربه‌گرایی و یادگیری هم روی اهمیت تجربه تاکید میکنن و به همین صورتی که گفتیم قابل مقایسه‌ان.

اگر یکمی عمیقتر به این مسایل نگاه کنیم، این پرسش بوجود میاد که اصلا طبق چه متر و معیاری میتونیم ادعا کنیم که چیزی رو میدونیم و بهش شناخت داریم؟ به عنوان گونه‌ی انسان، ما تو زندگیمون براساس طبقات معرفت‌شناسانه‌ای تصمیم گیری میکنیم که راهنمای ما برای کسب دانش‌ان. اما بر چه مبنایی میتونیم بگیم که دانشی کسب کردیم؟ بر پایه‌ی مرجعیت اقتدار؟ منطق؟ ایمان چطور؟ مشاهدات شخصی؟ یافته‌های علمی؟ جدال معرفت‌شناسیها با همدیگه، مواد اولیه‌ی لازم برای بحث بین علم و حقوق، علم و دین، و حتی بین دانشمندای مختلف رو برامون فراهم میکنه. ولی بیاید به معیارهای معرفت‌شناسانه‌ی رایج که پایه و اساس دانش محسوب میشن، نگاه دقیقتری بندازیم:

اولی، مرجعیت اقتداره (authority). ارجاع به مرجعیت اقتدار رایجترین روش ارزیابی حقیقته. تو دوران کودکی، ما ارزشها، باورها و قضاوتهای والدینمون رو جذب میکنیم. اونا مراجع اقتدار اصلی ما تو سالهای رشد محسوب میشن. وقتی به پختگی میرسیم، انبوهی از مراجع اقتدار رو توی فرهنگ مدرن پیدا میکننیم. مراجع اقتدار میتونن مراقبها، معلما، کتابها، رسانه‌ها، نهادها، اینترنت، آموزه‌های دینی و حتی قوانین حقوقی باشن. در حضور مراجع اقتدار، ما دیگه دنبال تاییدیه و دلیل و مدرک مستدل نمیگردیم، چون صرف کلام مرجع اقتدار برای شناخت حقیقت کفایت میکنه.

اریک فروم، روانشناس معروف اتریشی، تو کتابش با عنوان انسان برای خویشتن، تحلیل جالبی از مسیله‌ی مرجعیت اقتدار ارایه میده. واسه فروم، بزرگترین گناه تو معرفت‌شناسی اقتدارگرایانه اینه که شخصی که به مرجعیت اقتدار ارجاع میده، خودشم کم‌کم شبیه مرجعیت اقتدار بشه. اگه ما در حد و اندازه‌ی مرجعیت اقتدارمون به دانش برسیم، ازونجا به بعد دیگه به اطلاعات و مسیرش نیازی نداریم. اگه دقت کنید چنین اتفاقی بین فرزندا و والدینشون میفته؛ شخص تا یه جایی  از دانش و تجربه‌ی والدینش اطاعت میکنه، جوری که انگار براش نقش خدا رو بازی میکنن. ولی این فرزند بالاخره تو یه نقطه از زندگیش متوجه میشه که والدینشم بیشتر از خودش چیزی نمیدونن، تناقضاتی دارن و از حل یه سری مسایل ناتوانن. اونجاست که ابهت خداگونه‌ی والدین برای فرزند میشکنه و پدر و مادر بطور نمادین تو ذهن شخص میمیرن. حالا، برخی از انواع مراجع اقتدار واسه اینکه این قضیه پیش نیاد، پرسشهارو سرکوب و اطلاعات رو محدود میکنن، تا پیروانشون هرگز تناقضات و کمبودها رو کشف نکنن. مراجع اقتدار، ممکنه به مطالعه کردن تشویق کنن، اما تا جایی که پذیرفتنی و امن باشه. سواستفاده اغلب وقتی شروع میشه که مرجع اقتدار ادعا کنه که پایه و اساس انحصاری دانش، فقط خودشه. تاریخ برهه‌های زیادی رو بهمون نشون میده که سواستفاده‌های اقتدارگرایانه چه نتایج فاجعه‌باری ایجاد کردن؛ مایکل سِرویتوس، الهی‌دان اسپانیایی قرن 16، بخاطر اطاعت نکردن از اصول کتاب مقدس مرتد شناخته شد و زنده زنده سوزونده شد. حدود نیم قرن بعد، جوردانو برونو، فیلسوف ایتالیایی، بخاطر عقاید سیاسی و علمی و مذهبی نامتعارفش به سرنوشت مشابهی دچار شد. اعدامهای این دو نفر و امثالشون،نمونه‌های بارزی‌ان ازینکه چطور تعهد به مرجعیت اقتدار، میتونه ایده‌های متعارض و تهدیدکننده رو نابود کنه. متاسفانه سواستفاده‌های اقتدارگرایانه، به تاریخ گذشته محدود نمیشن. نیروهای اقتدارگرایانه، دزدکی به درون هنر ادبیات، علم، مذهب، سیاست و حتی به درون خود مردم راه پیدا میکنن. خودکشی دسته‌جمعی 900 آمریکایی تو جونزتاون گویانا در سال 1978، نمونه‌ی فاجعه‌باری ازین ورود دزدکی محسوب میشه. تعادل برقرار کردن بین مرجعیت اقتدار مفید و سواستفاده‌ی اقتدارگرایانه یه مشکل بحرانیه که هر اجتماعی باهاش مواجهه. مسخرگی ماجرا اینجاست که گاهی خود مردم از مرجعیت اقتدار سواستفاده‌گر ایده‌آل‌سازی میکنن و اون رو معقول جلوه میدن. به هر حال، مرجعیت اقتدار علی رغم پتانسیل برای سواستفاده کردن، فایده‌های زیادی هم داره. یه دانشمند خیلی وقتا برای کسب بینشهای تازه، بر دانشمندای دیگه و پژوهشهای دیگه تکیه میکنه. مشکل از خود مرجعیت اقتدار نیس، مشکل از نحوه‌ایه که ما ازش استفاده میکنیم.

دومین معیار رایج، تجربه‌گراییه (empiricism)؛ اصطلاح تجربه‌گرایی از عبارات یونانی و لاتینی‌ای گرفته شده که معنای نزدیکی به کلمه‌ی تجربه دارن. تو کاربرد معاصر، تجربه‌گرایی به نظریه‌ای از دانش اشاره داره که تجربه توش نقش مرکزی رو بازی میکنه. تجربه کردن دنیا به داده‌های حسی وابسته‌س؛ براساس تجربه‌گرایی، دانش بر پایه‌ی واقعیات قابل مشاهده‌ای که در تجربه بازنمایی میشن، بنا میشه. همونطور که تاریخ روانشناسی برامون آشکار میکنه، میبینیم که تجربه‌گرایی اغلب در تقابل با عقل‌گرایی قرار میگیره. تجربه‌گراها تو اکثر مکانها و زمانهای تاریخ گذشته یافت میشن، ولی کشور انگلیس یه صف طویل از متفکران تجربه‌گرا داشت. جان لاک، فیلسوف انگلیسی، میگفت که چیزی در اندیشه وجود نداره که قبلتر در حواس پنجگانه موجود نبوده باشه. متفکر مقدم تری به نام فرانسیس بیکن، پیشگام بزرگ تجربه‌گرایی بود چون جنبش بزرگی برای تشویق به مشاهده و جمع‌آوری داده راه انداخت. بنظر بیکن، ما باید کمتر روی مرجعیت اقتدار و بیشتر روی روش تجربی اتکا کنیم.

از یه لحاظ، تجربه‌گرایی بنظر جایگزین خوبی برای مرجعیت اقتدار، سنت و قانون‌گرایی برای کسب دانش میاد. اما تجربه‌گرایی به عنوان راهی برای شناختن، خالی از مشکل نیس. اولا، همونطور که تو دانش پیشینی و پسینی بحث کردیم، فرمهای مشخصی از دانش هستن که ممکنه به داده‌های حسی وابسته نباشن. ما همچنین میدونیم که داده‌ی حسی میتونن غیرقابل‌اعتماد باشن؛ حواس پنجگانه به راحتی توسط هیجانات، بافت اجتماعی، یادگیری و انگیزش، شرطی‌سازی بشن. تعجبی نیس که برخی فلاسفه و روانشناسا کفایت تجربه‌گرایی رو به عنوان راهی برای شناختن، زیر سوال بردن.

معیار سوم، عقل‌گراییه (rationalism). اصطلاح عقل‌گرایی از ریشه‌ی لاتین یکسانی با کلمه‌ی منطق گرفته شده. عقل‌گراها میگن که ذهن، اصول سازماندهنده‌ی درونی داره تا اطلاعا حواس با روشهایی که جزء ذاتی ارگانیسم هستن، فیلتر و الگودهی بشن. عقل‌گراها باور دارن که اطلاعات حسی به تنهایی، پایه و اساس کافی برای دانش نیستن. اونا روی فعالیت ذهن، ظرفیت استدلال منطقی، و توانایی تشخیص برخی معاننی از طریق شهود تاکید میکنن. فلاسفه و دانشمندای اولیه مثل دکارت، گالیله، لایبنیتز و کانت مدافع عقل‌گرایی بودن. روانشناسا و فلاسفه‌ی اولیه این پرسش رو مطرح کردن که روانشناسی جدید باید بر پایه‌ی تجربه‌گرایی بنا بشه یا عقل‌گرایی؟ در سال 1732، کریستین فون وول، فیلسوف آلمانی، کتابی تحت عنوان روانشناسی تجربه‌گرا نوشت. دو سال بعد، یک کتاب تکمیلی تحت عنوان روانشناسی عقل‌گرا هم منتشر کرد. حدود یه قرن بعد، لارنس هیکاک،  فیلسوف آمریکایی، دو کتاب با نامهای مشابه چاپ کرد. نویسندگان اولیه بطور کلی معتقد بودن که عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی روشهای کاربردی اما متفاوتی رو برای کسب دانش بهمون ارایه میده.

چهارمی، زیبایی‌گراییه (aestheticism). زیبایی‌گرایی یه مجموعه اصوله که قواعد زیبایی رو تو حیطه‌های دیگه‌ی فکری بکار میبره. ازین نظر، زیبایی‌گرایی یه معرفت‌شناسی یا یه روش شناختنه. برای زیبایی‌گراها، تحقیق و پژوهش در ذات خودش، جست‌وجو برای حقیقت و زیباییه. این دیدگاه به بهترین نحو تو کتاب مارپیچ دوگانه اثر جیمز واتسون، زیست‌شناس مولکولی، ترسیم شده. بعد ازینکه واتسون و کریک، مدل DNA رو ساختن، یکی از نظرات این بود که این مدل به قدری زیباست که حتما باید حقیقت داشته باشه. آزمون زیبایی‌گرایانه اهمیت تاریخی زیادی برای علوم انسانی داشته، مخصوصا برای هنر و موسیقی؛ اما همچنین دانشمندا هم بنظر میاد که با یه مدل  زیبا یا یه نظریه‌ی قشنگ، شعف و لذت بیشتری کسب میکنن. پل دیراک فیزیکدان، گفته که یه نظریه‌پرداز، باید معادلات زیبا رو به معادلات زشتی که حتی موافقت بیشتری با داده‌های تجربی دارن، ترجیح بده.

معیار پنجمی, عملگراییه (pragmatism). اصطلاح عملگرایی  از ریشه‌ی یونانی pragma به معنای چیزی که با موفقیت انجام و عملی شده، استخراج شده. تو این سنت فلسفی، فرانسیس بیکن باور داشت که ما باید روی نظریه‌ها و گزاره‌هایی تاکید کنیم که قابل آزمودن باشن. ایمانویل کانت از اصطلاح عملگرایی برای اشاره به خردمندانه بودن استفاده میکرد. عملگرایی تحت رهبری چارلز سندرز پِرس و ویلیام جیمز، دو فیلسوف آمریکایی، تو اواخر قرن نوزده به یه جنبش فلسفی بزرگ تبدیل شد. پرس و جیمز روی پیامدها و نتایج نظریه‌ها، تعاریف، ایده‌ها و مفاهیم تاکید میکردن. جیمز به نوعی درباره‌ی ارزش نقدی یه ایده صحبت میکرد؛ آیا این ایده، نتیجه‌ی مولد واقعی تولید میکنه، اونم جوری که تو تجربه‌ی زندگیم تفاوتی ایجاد کنه؟ یا اینکه صرفا به بن‌بست فلسفی و تفکر آشفته منتهی میشه؟ جیمز معتقد بود که ایده‌های موفق و مترقی، نتایج فیزیکی و فکری بادوامی تولید میکنن. اون میگفت که یه تعریف قرار نیس سیر فکری مارو ببنده؛ اتفاقا برعکس، یه تعریف خوب پرسشهایی رو برمی‌انگیزه و منجر به تولید آثار و نتایج بیشتر میشه. برای عملگراها، دنیا در سیلان و تغییره، و مفاهیم هم مدام باید دگرگون و به روز بشن تا نسبت به اکتشافات جدید پاسخگو باشن. مفاهیم ممکنه بیش از کاربرد و مصرفشون موندگار بشن و شاید لازم باشه دور انداخته بشن. هر چقدر روشها پیشرفت میکنن و تعصبات فرهنگی تغییر میکنن، خود حقیقت هم تغییر میکنه. عملگرایی، حقیقت رو براساس کارکرد یا کارآمد بودنش قضاوت میکنه. ولی این همه‌ی ماجرا نیس؛ عملگرایی به دنبال آگاه عمیق از خود فرایند تغییر میگرده و به همه‌ی ادعاهای بزرگی که قلمرو بیش از حد بزرگی رو پوشش میدن، مشکوکه. جیمز جنبه‌ی عملگرای خودش رو وقتی آشکار کرد که فلسفه رو به عنوان عادتِ همیشگیِ دیدنِ یک جایگزین، تعریف کرد.

یه مشکل عملگرایی اینه که ایده یا مفهوم مدنظر ممکنه تو بافت فکری حال حاضر نارکارآمد و نامولد جلوه کنه، ولی در آینده حقایق مهمی رو تولید کنه. مدل منظومه‌ی شمسی کوپرنیکی در ابتدای امر ناکارآمد بنظر میومد، ولی بعدها در دانش اخترفیزیک انقلاب ایجاد کرد. عملگرایی ساده‌لوحانه، افراطی و مخرب ممکنه ما رو از تحقیق و جست‌وجو دلسرد کنه. با این حال، ویلیام جیمز و سایر عملگراها، هرگز به دنبال چنین چیزی نبودن. جیمز بیشتر به گشودن علاقه مند بود تا بستن.

معیار معرفت‌شناسانه‌ی ششم ما، شک‌گراییه (skepticism). طبق شک‌گرایی، تمامی ادعاهای حقیقت مشکوکن و باید زیر سوال برن. شاید نامعقول بنظر بیاد که شک‌گرایی رو به عنوان راهی برای شناختن بدونیم، اما به گفته‌ی جاناتان راوچ، نویسنده و روزنامه‌نگار، تک‌تک نتیجه‌گیریهای شما ممکنه به تصحیح نیاز داشته باشن. راوچ از یک فروتنیِ معرفت‌شناسانه صحبت میکنه که تحلیل شک‌گرایانه رو به عنوان جزء ضروری و ذاتی از تحقیق و پژوهش، تشویق میکنه. نیازی نیس که ما از دانش فعلیمون دست بکشیم، اما باید به یقین و قطعیت مشکوک باشیم، چون همیشه یه دیدگاه جدید و یه اکتشاف تازه در کاره که نتیجه‌گیریهای قدیمیمون رو به چالش بکشه. شک‌گرایی به عنوان روشی برای کشف مشکلات، میتونه منبع نیرومندی از پیشرفت و دانش رو فراهم کنه. جامعه‌ای که تحلیل انتقادی و شک‌گرایی رو دلسرد و مـأیوس کنه، خطر ایستایی و سکون دانش رو بالا میبره. در مقابل، جامعه‌ای که اخلاق شک‌گرایانه رو به همراه یه معرفت‌شناسی تحولی تشویق کنه، به ماموریتهای اکتشافی گشوده میمونه و پویایی خودش رو حفظ میکنه. یه علم مولد و پیشرو هم بر پایه‌ی مواضع مخالف، نظریه‌های متعارض، کنجکاوی سالم و رویکردی شک‌گرایانه شکوفا میشه.

اما بعد از همه‌ی این حرفا، یه سوال پیش میاد؛ اونم اینه که هیجانات ما چه نقشی تو دانش ایفا میکنن؟ هیجاناتی که تو ساختار عقیدتی ما تکرار میشن، مشکل دانش انسانی رو پیچیده میکنن. نظم و ترتیب دادن به باورهای رقیبِ درونمون، اونم وقتی که تو حالت خونسردی و بی‌طرفی هستیم، به قدر کافی چالش‌برانگیز هست. حالا حساب کنین وقتی هیجاناتی مثل نفرت، ترس، عشق و خشم وارد تصویر میشن، مشکلات سازماندهی دانش چقدر شدیدتر میشن. ما تنشهایی رو بین مرجعیت اقتدار و منطق در طول تاریخ روانشناسی میتونیم ببینیم و مشکل هیجانات، به این تنشها دامن میزنن. اگرچه هیجانات میتونن هم به مرجعیت اقتدار و هم به منطق ضمیمه بشن، اما هیجانات قدرتمند عموما نسبت به مرجعیت اقتدار شرطی میشن تا نسبت به منطق. به زبون آورن عبارت شرطی شدن مهمه، چون هیجانات میتونن به طرق مختلفی ضمیمه بشن. حضور مرجعیت اقتدار در آسیب‌پذیرترین لحظات زندگیمون، مثل تولد، ازدواج، تعهدات بلندمدت، بیماری، تراژدی، و البته مرگ، آشکار و قابل لمسه. ما در وصف مرجعیت اقتدار، ترانه‌های ستایشگرایانه و شکرگزارانه با مضمون پرستش و وفاداری میخونیم. اگرچه موسیقی اعتراضی به مرجعیت اقتدار حمله میکنه، ولی خب به ندرت با موسیقی‌ای مواجه میشیم که از ادعاهای منطق الهام گرفته شده باشه. اما مواجهه با موسیقی الهام گرفته از مرجعیت اقتدار، امر رایجیه. ما نهادهایی با الهام از مرجعیت اقتدار میسازیم، بعد ازون نهادها ایده‌آل‌سازی میکنیم و همچنین به وفاداری ازشون سوگند میخوریم. ما تعطیلات ویژه‌ای رو برای بزرگداشت مرجعیت اقتدار مشخص میکنیم، و تو مراسمهایی شرکت میکنیم تا به وفاداری و تعهدمون به مرجعیت تاکید کنیم. وقتی هم که یکی ازین مراسما رو از دست میدیم، درگیر اضطراب و خودانتقادگری میشیم. هویت فردی بخش زیادی از مردم، حتی تو چیزایی مثل لباس و غذا، به مرجعیت اقتدار وابسته‌س. انحراف ازین مسایل میتونه ترس از طردشدگی اجتماعی رو به شکل قابل توجهی فعال کنه. مثلا، کسایی که تغییرات شدیدی تو عقایدشون ایجاد میشه، ممکنه از طرف والدین یا سایر مراجع اقتدار طرد (عاق) بشن. حتی تو علم هم که همواره گشودگی و عدم تعصب ارزشمند تلقی میشه، یه جامعه‌ی علمی ممکنه دانشمندی رو که از استانداردهای عملی رشته‌ش منحرف شده رو طرد کنه.

مشکلات هیجانی وقتی چندبرابر میشن که ما باور کنیم مرجعیت اقتدار، کاملا مطلقه و نمیشه زیر سوال بردتش. وقتی منطق و مرجعیت اقتدار با هم برخورد میکنن، مشکل، همزمان هم فکری و هم هیجانیه. قدرت هیجانی مرجعیت اقتدار تو حافظه بازتاب پیدا میکنه؛ عمل حفظ کردن یه فعالیت ارزشمند تو سیستمهای مرجعیت اقتداره، و اونایی که میتونن گفته‌های مرجعیت اقتدار رو از بر حفظ باشن، به عنوان الگوی نقش شناخته میشن. کودکان به خصوص، تشویق میشن تا حرفای مرجعیت اقتدار رو به حافظه بسپارن. تو اینجور موارد، یه ازبرخوانی مکانیکی، حتی ارزشمندتر یه تحلیل خلاقانه و فکر شده به حساب میاد.

موضوعات کمی به اندازه‌ی معرفت‌شناسی، میتونن برای شادکامی و بقای انسان انقدر مهم باشن. با این حال، ازین موضوع اغلب بخاطر پرسشهای آزاردهنده‌ش اجتناب میشه. متاسفانه، وقتی هیجانات با غفلتها و نقاط کور اعتقادی همراه میشن، درک خود ساختار عقیدتی رو غیرممکن میکنن. مسیله‌ی دانش یه مسیله‌ی متافیزیکی نامربوط و کم‌اهمیت نیس؛ بلکه یه مسیله‌ی عملی و مرتبط با زندگی روزمره‌س. پس باید به شکل شجاعانه و صادقانه‌ای باهاش مقابله بشه.

اما بیاین یکمی هم به اثرات متقابل معرفت‌شناسی و علم بپردازیم؛ علم، که به عنوان راهی برای شناختن معرفی میشه، نوعی از معرفت‌شناسی رو بازنمایی میکنه که، ابعاد مختلف تجربه‌گرایی، عقل‌گرایی، عملگرایی، و زیبایی‌گرایی رو با هم ترکیب میکنه. از آغاز دوره‌ی مدرن، فلاسفه‌ی علم، روش‌شناسی علمی رو مطالعه میکردن اما نمیتونستن روی چیستی علم و طرز کارش با هم به توافق برسن. ولی بیاین سه تا از برجسته‌ترین فیلسوفا رو انتخاب کنیم و ببینیم که حرف حسابشون چی بوده:

اولی، کارل ریموند پوپره. توی وین متولد شد و تو دانشگاه وین هم ریاضیات، فیزیک و فلسفه خوند. کتاب پوپر با عنوان «منطق اکتشاف علمی» یه اثر کلاسیک تو فلسفه‌ي علم محسوب ميشه. اصیل ترین و باارزشترین بیانیه‌ی پوپر اینه که شواهد مشاهده‌ای و استدلال استنتاجی (inductive reasoning) نمیتونن نظریات علمی رو تایید کنن. صرف نظر از تعداد نمونه‌های تاییدکننده‌ی یه مشاهده، کسی نمیتونه یه حکم کلی براساسشون صادر کنه. مثلا اگر تمام قوهای مشاهده شده تو دنیا سفید باشن، هیچ پایه و اساسی برای این ادعا که تمامی قوها سفید هستن، وجود نداره. چون شما اگه هزارتا قوی سفید هم مشاهده کنی، باز نمیتونی مطمین باشی که آیا هزار و یکمی هم سفیده یا نه. تو استدلال استنتاجی یا جزء به کل، یه محدودیت اساسی وجود داره که اجازه نمیده به عنوان مبنای نتیجه‌گیری تو رویه‌ی علمی قرار بگیره. یه شبه علم هم میتونه مشاهدات تاییدکننده‌ای رو در پشتیبانی از نظریه‌ش دریافت کنه، ولی طبق گفته‌ی پوپر، اینجور مشاهدات به عنوان اصل تاییدکننده‌ی قاطع عمل نمیکنن.

بجای روش استدلال استنتاجی، پوپر میگه که علم باید توسط استدلال فرضی-قیاسی (hypothetico-deductive reasoning) هدایت بشه تا به عنوان مبنایی برای ابطال‌پذیری نظریه‌ها قرار بگیره.دانشمند باید اول نظریه بسازه و بعد نتایج قابل آزمون ازش استخراج کنه. این نتایج میتونن با پیشبینیهای نظریه‌ی اصلی، همخوان یا ناهمخوان باشن. یه نظریه‌ی علمی و موفق، یه نظریه‌ی ابطال‌پذیره (falsifiable theory). به گفته‌ی پوپر، نظریه‌ای که ابطال‌پذیر نباشه، یه نظریه‌ی علمی نیس.

یکپارچگی علم، به جستجو برای نمونه‌های نفی‌کننده وابسته‌ست. یکی از نشونه‌های نظریه‌های شبه‌علمی یا غیرعلمی، اینه که تمایل دارن که تا ابد باقی بمونن؛ اونم به این دلیل که ابطال‌پذیر نیستن. یه نظریه‌ی خوب لزومی نداره که بقا پیدا بکنه، اما باید ساده و شفاف باشه. بعد ازینکه دانشمند یه نظریه با همچین ویژگیهایی ساخت، گام بعدی، جستجو برای داده‌های تجربیِ ناهمخوان و باطل‌کننده‌ست.

پوپر میگه که چیزی تحت عنوان مشاهده‌ی خنثی وجود نداره. مشاهده، همیشه مشاهده با درنظر گرفتن نظریه‌ست. فقط پیشداوری استنتاجگرایانه هست که باعث میشه مردم فکر کنن که نظریه‌ای پدیداری و عاری پیشفرض های زبانی وجود داره. پوپر در اصل داره یه نظریه راجع به نظریه‌ها (metatheory) مطرح میکنه. چشم انداز وسیع پوپر از تلاش علمی اینه که به هیچ وجه پایه و اساسی برای قطعیت وجود نداره. پوپر یه معرفت‌شناسی تحولی ارایه میده و نقش حیاتی و البته آزمایشی نظریه تو تفکر انسان رو مشخص میکنه. اون نظریه‌هارو به تورهایی تشبیه میکنه که ما برای به دام انداختن دنیا پهن میکنیم، تا عقلانی‌سازی کنیم، توضیح بدیم، و بهش مسلط بشیم. ما تلاش میکنیم تا شبکه‌ی تور رو بهتر و بهتر ببافیم. امید به پیشرفت هست، اما مبنایی برای قطعیت وجود نداره. پوپر دغدغه‌ی تفکیک بین علم و شبه‌علم رو داشت. اون میگه که نظریه‌ی علمی خالصانه، همیشه آسیب‌پذیره، چون ویژگی علم همین تحول پیدا کردنشه.

از فلسفه‌ی پوپر انتقاد شده که تاریخ علم و کار واقعی دانشمندا رو نادیده میگیره. طبق این نقد، نظریه‌ی پوپر تجربی نیس. ینی این نظریه با انتزاعات فکری و روشهای منطقی، گسترش پیدا کرده و از روی مطالعه‌ی دقیقِ نحوه‌ی هدایت علم توسط دانشمندا، شکل نگرفته. نتیجه این شده که ما به جای روشن شدن درمورد اینکه دانشمندا در واقعیت چجوری کار علمی انجام میدن، صرفا با جویزها و دستورالعملهای پوپر برای اینکه دانشمندا چجوری باید کارشونو درست انجام بدن، مواجه شدیم.

انتقاد قویتر از سمت دانشمندا و فلاسفه‌ای میاد که مجموعه اصول ابطال‌پذیری رو به چالش میکشن. فیلیپ کیچر، فیلسوف انگلیسی، تو کتابش با عنوان سواستفاده از علم، اشاره میکنه که یه مشکل ابطال‌پذیری اینه که وقتی یه نظریه با نتایج تجربی پیشبینی نشده تهدید میشه، دانشمند رو از فرضیه‌های مفید کمکی دلسرد و مایوس میکنه. کیچر یه مثالی میزنه از عدم موفقیت تو دنبال کردن مدار سیاره‌ی اورانوس که وجودش تو مکانیک نیوتنی پیشبینی شده بود. رفتار غیرمعمول اورانوس میتونست مبنای ابطال‌پذیری نظریه‌ی نیوتن محسوب بشه، ول اخترشناسها جایگزین متفاوتی رو امتحان کردن. اونا سیر حرکت یه سیاره‌ی فرضی که رفتار عجیب اورانوس میتونسته بخاطر نیروهای اون باشه رو درنظر گرفتن. بعدها، کشف سیاره‌ی نپتون مشکل رو حل کرد، چون مدار نپتون  با محاسباتی که قبلتر برای حرکت سیاره‌ی فرضی انجام شده بود، همخونی داشت. بسیاری از دانشمندا و فلاسفه مدافع ابطال‌پذیری تو رویه‌ی علمی هستن، ولی برخی پیشنهاد میدن که پوپر این مفهوم رو بیش از حد بسط داده. این مفهوم میتونه تو برخی فعالیتهای علمی، راهنمای ضروری و شفافی بحساب بیاد، ولی تو بعضی از فعالیتهای علمی هم، مثل مشاهدات طبیعت‌گرایانه از رفتار شکار یوزپلنگ، نقش ابطال‌پذیری دقیقا واضح نیس. یه پیامد منفی نظریه‌ی پوپر اینه که گستره‌ی علوم قابل دفاع رو محدود میکنه.

دومین شخصیت، توماس کُونه. توماس کُون یکی از تاثیرگذارترین کتابهای تاریخ فلسفه‌ی علم رو، تحت عنوان ساختار انقلابهای علمی، نوشت. کُون در ابتدا به فیزیک نظری علاقمند بود، ولی بعد از همکاری تو یه کورس علمی مقدماتی برای افراد غیرمتخصص، علاقش به سمت تاریخ و فلسفه‌ی علم تغییر کرد. اون اعلام کرد که مطالعات تاریخ علم تابحال، برخی از مفاهیم پایه‌ای درمورد طبیعت علم و دلایل موفقیت علم رو دست کم گرفتن. کُون بعد از مطالعات آزادِ گسترده و مبسوطی که تو هاروارد و همچنین مرکز مطالعات پیشرفته‌ی علوم رفتاری استنفورد انجام داد، خودش رو منحصرا وقف رشد دادن ایده‌هایی کرد که بعدها تو کتابش آورده شد. علاقه‌ی اولیه‌ی کُون، طبیعت علم و رشد پیشرفتهای علمی بود. اون به مشکل مرکزی متفاوتی نسبت به پوپر اشاره کرد، اما نظریه‌های این دو متفکر قلمروهای مشترکی رو علی‌رغم روش متفاوتشون پوشش میدن.

کار توماس کُون روی اهمیت درک و فهم علم با توجه به ساختارهای جامعه و رشد تاریخی تاکید میکنه. جامعه‌ی علمی، یه سری عوامل رو مثل پس‌زمینه‌ی فکری، منابع مرجع استاندارد، تکسبوکها، راه‌های حل مسایل، و ارزشها رو به اشتراک میذاره. این جامعه فشارهایی رو بر فرد، خصوصا تو سالهای دانشجویی و اوایل حرفه‌ی علمی وارد میکنه، اونم زمانی که دانشمند جوون در حال کسب اعتبار برای خودشه. منظور کُون این نیست که جامعه‌ی علمی یجور انجمن محرمانه‌س. چنین برداشتی، اغلب یه کاریکاتور محبوب و غلط‌انداز از کُون تلقی میشه. کُون، گستردگیهای موجود در جامعه‌ی علمی رو تشخیص داد، با اینکه اعضای جامعه‌ی علمی چیزهای زیادی هم با هم دراشتراک دارن.

کُون به تحول علمی در گذر زمان علاقه داشت. مکاتب فکری رقیب، نشوندهنده‌ی رشد پیشاعلمی اولیه‌س که هنوز درگیر تعاریف پایه‌ای، روشها و پیشفرضهای اولیه‌س. کُون اشاره میکنه که مراحل اولیه‌ی پژوهش الکتریکی، منجر به ظهور دیدگاههای رقیب درباره‌ی طبیعت الکتریسیته شد. چنین پدیده‌ای درمورد رشته‌ی روانشناسی هم صادقه، همونطور که روانشناسای اولیه هم سر موضوع مطالعه و روشهای پژوهشی مناسب درگیر بحثهای شدیدی بودن.

کُون میگه که جستجوی اولیه برای مسیر پژوهشیِ مورد توافق همگانی، کار دشواریه؛ چرا که تمام فکتهایی که مناسب رشد یه علم مشخص هستن، به طور یکسانی به مسیله‌ی اصلی مرتبطن. واسه همینم جمع‌آوری فکتهای اولیه خیلی تصادفیتر از اونیه که تو رشدهای علمی آتی میبینیم. درنهایت، یه مکتب رقیب بر سایر رقبا غالب میشه. مکتب مسلط پیروی وفادارانه‌ای رو جلب میکنه، و ازونور یه سری مسایل مهم رو برای مطالعه و پژوهش تعیین میکنه. مکتب پیشتاز حالا دیگه دستور کار اندیشیدن رو دیکته میکنه، و کم‌کم تبدیل میشه به پدیده‌ای که کُون بهش علم نرمال میگفت (normal science). علم نرمال سابقه‌ای از دستاوردهای گذشته رو داره. این علم زمینه‌های مسیله‌دار رو تعریف میکنه و روشهای علمی هم فراهم میکنه. بیشتر دانشمندا تو این سنت کار میکنن. کُون به ما میگه که، وقتی زمان مناسب فرا برسه، یه پارادایم به عنوان شرح دقیق و جزءیی علم نرمال ظهور میکنه. تو معنای جامعه‌شناسانه‌ش، پارادایم به مجموعه‌ای از باورها، ارزشها، و تکنیکهای مرتبط با هم گفته میشه، که توسط اعضای یه جامعه‌ی مشخص به اشتراک گذاشته میشن. این اصطلاح، همچنین به راههای قراردادیِ مواجهه با مشکلات، و همچنین حل کردنشون اطلاق میشه. پارادایمها، مرزبندیهایی رو تعریف میکنن که دانشمندا توشون کارای علمیشونو انجام میدن و همچنین روشهای تحلیل وتعریف مسایل رو شفاف سازی میکنن.

علم نرمال به حل کردن پازل شبیهه. دانشمندا قطعه‌های پازل رو پیدا میکنن و تو محل مناسبشون جا میدن. کُون از عبارت پاکسازی برای توصیف کار دانشمندایی که تو فاز علم نرمال قرار دارن، استفاده میکنه. تو فاز پاکسازی، تمرکز کمی روی رویدادهای خیلی بدیع و ناشناخته وجود داره. در واقع، هدف عملیات پاکسازی، تحمیل کردن طبیعت بداخل جعبه‌ی اجرایی و نامنعطفیه که پارادایم فراهم کرده. طبق گفته‌ی کُون، سه طبقه از مسایل هستن که دانشمندا رو در مسیر پیشرَوی تو علم نرمال، درگیر خودشون میکنن. اول اینکه، دانشمندا به دنبال فکتهایی میگردن که پارادایم اونارو مهم تلقی کنه. دوم اینکه، فکتها عموما با نظریه همخوان هستن، و سوم اینکه دغدغه‌ی دانشمندا بیشتر تشریح و گسترش همون نظریه‌های قبلیه. در واقع، پارادایم با اینکه مسایل قابل حل و پاداش دهنده رو ارایه میده، ولی زیاد برای مسایل خیلی بی‌قاعده و عمیقا ناشناخته که با تصویر بزرگتر یکدست نیستن، انگیزه‌ای به دانشمندا نمیده.

تو سیر علم نرمال، یافته‌های غیرمنتظره وبی‌قاعدگیها قابل نادیده گرفته شدن، نیستن. گاهی اکتشافاتی تصادفی رخ میده ولی سایر اوقات، اکتشاف از نظریه حاصل میشه. کُون میگه اشعه‌ی ایکس نمونه‌ی کلاسیکی از اکتشاف تصادفیه، و این نوع اکتشافات زیادتر از اونی رخ میدن که ما اغلب از گزارشهای غیر شخصیِ علمی مطلع میشیم. کُون رخدادهایی رو توصیف میکنه که منجر شد ویلهلم کنراد رونتگن، فیزیکدان آلمانی، اشعه‌ی ایکس رو کشف کنه و بعدش دانشمند برجسته‌ای مثل لورد کلوین اون رو حیله و فریب اعلام کنه. پارادایم غالب، اکتشاف اشعه‌ی ایکس رونتگن رو پیشبینی نکرده بود، ولی به هر حال این اکتشافی بود که نمیشد نادیده‌ش گرفت. در بیشتر موارد، تلاش میشه که اکتشافات جدید یا بی‌قاعدگی‌های اساسی و رادیکال رو توی همون پارادایم غالب جا بدن. قابل درکم هست، چون جامعه‌ی علمی علاقه‌ی زیادی به پارادایم رایج و سنتی داره و ازش نفع میبره. اغلب داانشمندا به پارادایم فعلی وفادارن و در راستای حفظ و گسترشش تلاش میکنن. ولی با این حال، گاهی اکتشافات آشفته‌کننده و خیلی بی‌قاعده انقدر پشت سر هم تکرار میشن که موجب ایجاد بحران تو پارادایم میشه و درنتیجه‌ش، بعضی از اعضای جامعه‌ی علمی ایمانشون رو به پارادایم فعلی از دست میدن. واکنش جامعه‌ی علمی قابل پیشبینیه؛ بعضیا سعی میکنن فرضیه‌های تک منظوره و هدفمندی پیدا کنن تا با تاییده‌ی علمیشون بتونن پارادایم رو از سقوط نجات بدن، در حالی که بقیه‌ی دانشمندا راههای جدیدی رو برای سازماندهی تصویر بزرگتر جستجو میکنن.

طبق گفته‌ کُون، انقلابهای علمی با سازماندهی های جدید و موفقیت آمیزتر از دنیا مشخص میشن. با تغییر پارادایم، افق جدیدی جایگزین روشهای قدیمی تعریف مسایل میشه. کُون میگه که کتابش، رشد علمی رو به عنوان توالی دوره‌های سنت‌محوری ترسیم میکنه که با یه سری وقفه‌ها، به پایان رسیدن. با دنبال کردن انقلاب علمی، پارادایم قدیمی مردود میشه و دانشمندا به سمت علم نرمال جدیدی که تو پارادایم جدید بعد از انقلاب داره عملی میشه، حرکت میکنن.

کُون و پوپر، جفتشون معرفت‌شناسی تحولی رو گسترش دادن، و هر دو رویکردهای دگم به علم رو به چالش کشیدن. کُون تفسیر وسیعتری نسبت به پوپر، از علم قابل دفاع ارایه میده. اما از کُون بخاطر بسط بیش از حد زمینه‌ها زیر چتر پارادایم انتقاد شده. کُون این انتقاد رو به رسمیت شناخت و تلاش کرد تا این مسیله رو اصلاحش کنه.مدل کُون از علم همچنین درمعرض انتقادی مشابه پوپر قرار گرفت؛ اونم اینکه مدلش حق مطلب رو برای تنوع گسترده‌ی تاریخ علم ادا نمیکنه.  حالا بیاین همینجا به سراغ متفکر سومی بریم که یه تفاوت بنیادین رو نسبت به پوپر و کُون ارایه میده.

پل فایرابِند سومین فیلسوف علمِ مدنظر ماست. جول هیلدِبرَند، شیمیدان و رییس سابق انجمن شیمی آمریکا، تو کتابش تحت عنوان علم در دست ساخت، این ایده که فقط یک روش علمی وجود داره رو به چالش میکشه. هیلدِبرَند میگه که برای موفقیت تو فاش کردن رازهای مخفی طبیعت، شخص بیشتر از هر چیزی به هوش و ابتکار نیاز داره. اگه ما کلید یه قفل رو نداریم، باید بدون معطلی قفل رو بشکنیم، یا از پنجره به داخل بپریم، یا حتی در رو با لگد باز کنیم. هیلدِبرَند میگه که موفقیت علمی برای هوش و خلاقیت و پشتکار، بیشتر از متد و روش علمی ارزش قایله.

پِرسی بریجمن، فیزیکدان برنده‌ی نوبل، تو کتابش با عنوان تاملات یک فیزیکدان، میگه که چیزی به اسم روش علمی به معنای دقیق کلمه وجود نداره. تو همون کتاب، اون اشاره میکنه که دانشمندا هیچ رویه‌ی اجراییِ از پیش تجویز شده‌ای رو دنبال نمیکنن. در حقیقت، به تعداد دانشمندا روش علمی وجود داره. پیتر مِدِوار جانورشناس، هم تو کتابش به اسم محدودیتهای علم، میگه که چیزی به عنوان روش علمی معین وجود خارجی نداره. یه دانشمند از تنوع گسترده‌ای از تمهیدات استفاده میکنه و هیچ رویه‌ی اکتشافی‌ای نمیتونه به لحاظ منطقی از قبل تعیین بشه. مِدِوار این ایده که، پیشرفتهای مهم علمی از رویه‌ی اکتشافی معین پیروی میکنن رو به چالش کشید. شاید بعضی از اکتشافات اینجوری تروتمیز و بی‌نقص کسب بشن، ولی مِدِوار حضور اکتشافات غیرمنتظره یا اصطلاحا سرندیپیتی‌هارو پررنگتر میدید. بیاین به مثال اکتشاف اشعه‌ی ایکس برگردیم. مِدِوار از ما میخواد که یه دانشمند قرن نوزدهمی رو تصور کنیم که یه طرح پژوهشی با عنوان «راهی برای شفاف دیدن گوشت انسان» رو مطرح کرده و اون رو به یه سازمان سرمایه‌گذاری پیشنهاد داده. خب قاعدتا چنین ایده‌ای با توهین و تمسخر مواجه میشه. به هر حال، اکتشاف اشعه‌ی ایکس، از هیچ مسیر منطقی و از پیش برنامه‌ریزی شده‌ای پیروی نکرد که با هدفگذاری علمی مرتبط باشه. هیلدِبرَند، بریجمن و مِدِوار علاقه‌ای به پایین آوردن احترام نسبت به علم ندارن. اتفاقا برعکس، اونا اشتیاق شدیدی به پیشروی علمی دارن. حرف حساب این اشخاص، اینه که علم اونقدرا که ما فکر میکنیم، تر و تمیز و عینی و فراگیر از آب درنمیاد. استفن براش، مورخ علم، تو مقاله‌ای به نام «آیا به تاریخ علم باید رده‌بندی سنی بزرگسال (+18) تعلق بگیره؟»، نشون میده که، چیزی که ما تو تاریخ علم یاد میگیریم ممکنه مدل خوبی برای دانش آموزا نباشه، چون تصور ایده‌آلشون رو از علم خدشه‌دار میکنه.

پل فایرابِند، تو کتابش با نام «علیه روش (متد)»، یه نظریه‌ی هرج و مرج‌گرایانه (آنارشیستیک) از دانش رو طرحریزی میکنه. فایرابِند اگرچه معانی منفی هرج و مرج‌گرایی رو، مخصوصا تو علوم سیاسی، به رسمیت میشناسه، اما دلالتهای مناسب و سالمی هم برای هرج و مرج‌گرایی در معرفت‌شناسی و علم پیدا میکنه. تحلیل فایرابِند از تاریخ علم، مخالفت شدیدی رو با پوپر و کُون نشون میده. فایرابِند استدلال میکنه که ایده‌ی وجودِ یه متد که شامل اصول الزام‌آور، تغییرناپذیر و راسخ برای هدایت کار علمی هست، تو مواجهه با پژوهش تاریخی با چالش زیادی روبرو میشه. هیچ قانون معرفت‌شناسانه‌ی قابل‌پذیرش و استواری وجود نداره که بالاخره یه موقعی زیر پا گذاشته نشه. واضحه که این زیر پا گذاشتن، رویدادی تصادفی و یا از روی دانش ناکافی و بی‌توجهی نیس. اتفاقا برعکس، این زیر پا گذاشتنا برای پیشرفت علم ضروری‌ان.

فایرابِند ادامه میده که تصمیمات هشیارانه برای جدا شدن از روش و خرد همگانی نه تنها واقعیت تاریخ علمه، بلکه عامل پیشرفت علمم هست. به عقیده‌ی فایرابِند، دانشمندای خلاق و موفق، قوانین رو میشکنن، وارونه میکنن، از فرضیه‌های تک‌منظوره دفاع میکنن، هم استنتاجی و هم قیاسی کار میکنن، و گاه برای وحدت و گاهی هم در جهت کثرت تلاش میکنن. تنها قانون موجود اینه که هر کاری که لازم باشه، مجازه. فایرابِند میگه که حتی یه علم شدیدا قانونمند هم تنها در صورتی که جنبشهای هرج و مرج‌گرایانه‌ی گاه‌وبیگاه توش رخ بدن، میتونه پیشرفت کنه.

موضع فایرابِند نباید کم‌ارزش‌سازی و شک‌گرایی علمی درنظر گرفته بشه. با این حال، چنین موضعی موشکافی دایم تاریخ اکتشافاتِ علمی رو طلب میکنه. اون همچنین به تحلیل تجربی جزءیی تر از کار دانشمندا تاکید میکنه. مثلا، آیا کار آزمایشگاهی شیمیدان روش و متد یکسانی با محاسبه‌ی حرکت یه ستاره توسط اخترشناس داره؟ آیا یه متخصص جبر از روش مشابهی با یه زیست‌شناس دریایی استفاده میکنه؟ آیا فقط یه روش علمی وجود داره که با زمینه‌های علمی متنوع سازگار شده یا اینکه گستره‌ای از روشهای مختلف درون رشته‌های مشخص هست؟ اگر یه روش علمی یگانه درکار نیس، آیا حداقل ویژگیهایی مثل اهمیت کمّی‌سازی، وجود دار که همه‌ی اون روشهای متعدد با هم در اشتراک داشته باشن؟

روانشناسای مختلف هم درمورد روش‌شناسی (متدولوژی) مناسب برای علم جدید روانشناسی در اختلاف بودن. آیا باید فقط یه روش وجود داشته باشه یا چندتا؟ اگر یکی، خب کدومشون؟ فلسفه‌ی علم چنین سوالاتی رو دیکته میکنه. از برخی نقطه‌نظرها، وضعیت علمی روانشناسی به خالص بودن روش‌شناسیش وابسته‌س. برخی ملاحظات فلسفه‌ی علم، وضعیت روانشناسی رو در میان سایر علوم دیکته میکنه. تو چهارچوب فلسفه‌ی توماس کُون، روانشناسی یه علم پیش‌پارادایمی محسوب میشه که هنوز به وضعیت علم نرمال نرسیده. روانشناسی تو فلسفه‌ی فایرابِند وضعیت بهتری داره، چون از قید و بند روش‌شناسی خالص و محدود، آزاده. از طرفی، فایرابِند آزادی عمل بیشتری برای تعریف علم نرمال قایل میشه و بنظظر میاد که روانشناسی هم میتونه تو این تعریف قرار بگیره.

اگه یادتون باشه، تو اپیزود اول راجع به این بحث کردیم که فرضیه‌های مختلفی واسه شناخت الگوی رویدادهای تاریخ وجود داره. بنظر میاد که حداقل بخشی از اختلاف نظرهای این سه متفکر، بخاطر برداشت متفاوتشون از سیر اتفاقات تاریخ علم بوده. و همونطور که در اپیزود اول نتیجه‌گیری کردیم، شاید اینجا هم بهترین رویکرد، نگاهی کثرت‌گرایانه باشه. درسته که روش فرضی-قیاسی پوپر استاندارد ایده‌آلی برای کار دانشمندا بحساب میاد و ایده‌های علم نرمال، پارادایم و عملیات پاکسازی از توماس کُون هم توصیفات جذابی از تاریخ علم محسوب میشن، اما شاید بد نباشه گاهی هم با فایرابِند همسو بشیم و زیاد در قید و بند ایده‌آلها قرار نگیریم. به هر حال از تءوری تا عمل همیشه شکاف وجود داره و درمورد رویه‌ی علمی هم چنین چیزی صادقه.

خب دیگه کم‌کم وقتشه این اپیزودم ببیندیم. مرسی که تا اینجا منو همراهی کردین و شنونده‌ی اين قسمت بودين. تو این اپیزود ما با مسیله‌ی معرف‌شناسی درگیر بودیم. اول بحث کردیم که معرفت‌شناسی چیه و چه روشها و معیارهایی تو این حیطه موجوده، و بعد هم سراغ کاربرد معرفت‌شناسی تو علم رفتیم و نظرات سه تا از مشهورترین فلاسفه‌ی علم رو هم جویا شدیم. توی اپیزود آینده به سراغ باقی مسایل فلسفیِ مهم رواشناسی، یعنی مسیله‌ی علیت، مسیله‌ی اراده‌ی آزاد و جبرگرایی، مسیله‌ی ذهن-بدن و مسیله‌ی توضیح میریم و کمی درموردشون صحبت میکنیم.

اگر ازین برنامه خوشتون اومده، حتما به دوستاتون معرفی کنید و با بقیه به اشتراک بذاریدش. میتونید از طریق مجموعه لینکهای دسترسی توی دسکریپشن و با آیدی انگلیسی (gavaznpodcast) پیدامون کنید. پادکست گوزن رو میتونید توی یوتیوب، اپل پادکستز، گوگل پادکستز، کست باکس، و سایر اپلیکیشنهای پادگیر سابسکرایب کنید.

یادتون نره که صفحه‌ی اینستاگرام پادکست گوزن رو برای اطلاع‌رسانی‌های آینده فالوو داشته باشید و واسه دسترسی به فایل‌های تکمیلی و موردنیاز برای هر قسمت توی کانال تلگرام پادکست گوزن جوین بشید. از طریق لینک حامی باش هم میتونید با مبلغ دلخواه خودتون از پادکست گوزن حمایت مالی انجام بدید. نظرات خودتون رو هم حتما تو بخش کامنتها با من درمیون بذارین. این پادکست یه برنامه‌ی مستقله که با سرمایه گذاری های شخصی تولید میشه، درنتیجه به پشتیبانی و دلگرمی شما برای پایداری و پیشرفت نیاز داره. پس اگر ازش لذت میبرید و یاد میگیرید، لطفا حامی گوزن باشید. حرف دیگه ای باقی نمیمونه، تا اپیزود بعدی، فعلا.

منابع:
King, D. Brett, Viney, Wayne, and Woody, William Douglas (2016). A history of psychology: ideas and context (5th ed.). Psychology Press.
Henley, Tracy (2018). Hergenhahn’s an introduction to the history of psychology (8th ed). Cengage Learning.
Schultz, Duane P., and Schultz, Sydney Ellen (2015). A history of modern psychology (11th ed.). Cengage Learning.

لینک‌های دسترسی به پادکست:
https://gavaznpodcast.com/links

S01 E02- پرسه‌های فلسفی(1)‎
برچسب گذاری شده در:                 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.